« عهد فراموش نشدنی | گاهی وقتها » |
ای نازنین دختر، مهربانی از چشمانت موج میزند ونور خدایی درآن متبلور . کمی نگاه کن فطرت تو چنان مقدس است که رنگ آیات ،کلام وحی در آن نهفته است.
دریچه ای از پنجره عفاف به سویت متلالو شده وانوار در خشانش تو را احاطه کرده ، بر کلبه تو چه چیزی نمایه شهر خودنمایی گشته ، عفت یاذلت در پی تعقیب چشمانی که تورا با چشمی دیگر می نگرند.
بگذار زمین اشک خود را مخفی کند آن هنگام که به بهانه دلسوزی هزاران امرو نهی کلام جاوید پیش روی توست، اینک نام تو مروارید است ، اما آیا این صدف همانند قبل به ماوی خویش بازمیگردد؟
نمی دانم چه چیز چشمان تو را به غارت برده ، شاید دلخوشیت همان اسیری چشمان ومجذوب نگاهشان شدن است، اما به راستی تا کی زیبایی به چه قیمت به حراج میرود، گوهر پاکی به چه طعمه ای به دام می افتد، وقت است که چشمانت قاب حسرت وافسوس را زود برایت ترسیم کند. به امید اینکه در آسمان نگاهت خدا باشد نه چشمان دیگر.
متن ادبی صدیقه امینی مدرسه علمیه الزهرا گلدشت
سلام واقعا متن زیبایی بود .قلم خانم امینی پر جوهرباد.مطالبتون جالبه.
فرم در حال بارگذاری ...