درست مثل همان وقتهايي كه يكي بي هوا از پشت سر صدا مي كند هاي.! بعد انگارهمه وجودت جمع مي شود يك جا، جايي دور وبرهاي دل و مي شود يك مشت خون داغ وهري مي ريزد.
برمي گردي. لختي با چشمان متحير نگاهش مي كني.بعد چشمها را بي حال مي كني و انگار كه توي هوا يك صندلي نامريي برايت درست شده باشد، تمام بدن را شل مي كني و نفس تمنام سلولها را از عمق جان به بيرون پرتاب مي كني و مي گويي آخ ..ترسيدم…!
بايد همين حس باشد، حس يك روز صبحي كه از خواب بلند مي شوي ويك لحظه خودت را توي آيينه مي بيني، رشته موي سپيد را مي بيني. انگار مرگ بي هوا از پشت سرت صدا بزند؛ هاي..! از كجا معلوم؟ شايد وقتي با چشمان متحير برمي گردي و نگاهش مي كني ، قيافه هراسيده ات را كه ببيند؛ يك لبخندمحوي هم بزند. بعد تو طوري به دنيا تكيه بزني كه انگار يك صندلي نامريي برايت ساخته كه مخصوص تكيه دادنت باشد.بعد هم بگويي آخ ترسيدم..! و پيك مرگ را پشت گوش ولابه لاي رشته هاي سياه پنهان كني.
ازكجا اين قدر به محكم بودن پايه هاي اين صندلي مطمئني.
مرگ دوباره تند تند برايت پيك مي فرستند و تو هم تند تند آن را پشت گوش مي اندازي.
منبع:اصفهان زيبا،شماره 1558