« دعای روز بيست و ششم ماه مبارك رمضان: | نهضت آموزش مفاهيم نهجالبلاغه در سطح ملی از نيمه دوم امسال آغاز میشود . » |
آن شب را نخوابیدم. ایشان بعد از نیمه شب بلند شد. میدانستیم که چای باید کنارشان باشد، چایشان آماده بود. قبل از وضو، بلند شدند، نشستند مدتی در عالم خودشان بودند و داشتند نگاه میکردند، بعد رفتند وضو گرفتند و آمدند و نماز شب مختصری خواندند.
حجت الاسلام والمسلمین صدیقی خطیب محبوب جمعهای مذهبی و امام جمعه موقت تهران که توفیق درک شاگردی آیت الله سیدرضا بهاءالدینی را دارد.
به مناسبت پانزدهمین سالگرد رحلت عارف پارسا، در گفتگویی خواندنی در مجله پاسدار اسلام صحبتهایی شنیدنی و نکاتی جالب درخصوص آیت الله سیدرضا بهاءالدینی، مطرح کرده و دریچههای جدیدی را در شناخت این بزرگوار به روی مخاطب گشوده است که در ادامه بخشهایی از آن تقدیم می شود:
از چه زمانی با آیت الله بهاءالدینی آشنا شدید؟
خیلی دقیق یادم نیست. من بچه طلبه بودم در یک مجلسی که ایشان بودند، روضه خواندم و آقای بهاءالدینی خیلی مرا تحویل گرفت.
این حرفهایی که الان به برکت امام و انقلاب مطرح است، آن موقع اصلاً کسی در این وادیها نبود، ولی خب امثال آنها را دوست داشتم.
اینها هم ما را دوست میداشتند و خیلی عادی تفقد و نوازش میکردند، ولی رفت و آمد اصلی ما با مرحوم آیتالله بهاءالدینی از اواخر دوره حضرت امام بود که رسماً گاهی به منزلشان میرفتیم.
ایشان هم سراغ ما را میگرفت. قهراً هم آدم یک احساس خاص و جدیدی پیدا میکند. کرامتهای ایشان را میشنیدیم و دیگر با این دید به ایشان نگاه میکردیم.
آن وقتها این جوری نبود. نماز آقای بهجت میرفتیم، روضه آقای بهجت میرفتیم و حالیمان نبود که آقای بهجت از اولیاءالله است، اشرافی دارد، چشم بازی دارد. اینها حالیمان نبود، ولی دوست داشتیم. آقای بهاءالدینی هم همین جور بود. بعد از انقلاب، امام افق را عوض کرد و خیلی از ناگفتنیها را دریافتیم و فهمیدیم که اینجاها هم خبرهایی هست.
ما معمولاً خدمت آیتالله بهاءالدینی میرفتیم و معمولاً هم ایشان نوازش خاصی داشت و گاهی ما را برای ناهار نگه میداشت. صبح که میرفتیم، میپرسید صبحانه خوردی یا نه و به ما صبحانه میداد.
یک بار تهران آمدند، منزل ما و شب ماندند. تنها شبی که خدمت ایشان بودم، همان شبی بود که ایشان تهران بود. دلم میخواست بدانم شب را ایشان چگونه میگذراند؟ و آن شب را نخوابیدم. ایشان بعد از نیمه شب بلند شد. میدانستیم که چای باید کنارشان باشد، چایشان آماده بود.
قبل از وضو، بلند شدند، نشستند مدتی در عالم خودشان بودند و داشتند نگاه میکردند، بعد رفتند وضو گرفتند و آمدند و نماز شب مختصری خواندند. شاید نماز شب آقا یک ربع بیشتر طول نکشید. بعد از نماز شب همینطور ساعتها در عالم خودشان بودند.
وقتی ایشان آمد منزل ما، خب به اعتبار ایشان عده دیگری هم آمده بودند. عیال ما هم با یک شوقی، آستین بالا زده بود و غذاهای خوبی درست کرد.
برای آقا سوپ به همراه آن غذاها درست کرده بود. اما ایشان هیچ دست به غذاها نبرد، ولی سوپ را خورد. آب هویج آوردیم، آب هویج را هم خورد، ولی نه گله کرد که چرا این جور غذایی را درست کردید، نه خودش این جور بود که حالا که اینها زحمت کشیدهاند باید بخوریم.
هیچ! هیچ! راحتِ راحت! انگار مثلاً خانه خودش است و هیچ تکلفی نداشت. بعد هم صبح که شد، گفت: «من میخواهم بروم کنار باغچه بنشینم». فرش انداختیم و آنجا نشست. حالا اینکه مهمان است و چیز خاصی باشد، اصلاً مطرح نبود.
محضرشان هم که میرفتیم، این جور نبود که حالا کسی آمده و چیز جدیدی باید باشد. همان حالات عادی خودشان را داشت. بیتکلفی آقای بهاءالدینی بارز بود و علاوه بر آن، از بازی و بازیگر خیلی بدش میآمد.
فردی از ایشان درخواست کرده بود که بروند منزلش و شاید مقدماتی را هم فراهم کرده بود. آن بنده خدا کارهای هم بود، وقتی آمد، آقا یک حالتی نشان دادند که خیلی برای ما عجیب بود و نرفتند.
هم نرفتند و هم نشان دادند که خوششان نمیآید. اما اشخاصی بودند که در آن ردهها نبودند، ولی آقا به قدری راحت برخورد میکرد که طرف احساس میکرد آقا خیلی دوستش دارد. معمولاً این شیوه ایشان، شیوه حضرت رسول«ص» بود.
خود من هم فکر میکردم، آقا هیچکس را بیشتر از من دوست نمیدارد! آخرین دیداری که با ایشان داشتم، حالشان خوب نبود، سکتهشان شدید بود. میخواستند بلند شوند نمیتوانستند، من رفتم کمک کنم.
حاجآقا عبدالله آمد، ایشان گفت: «بعضیها از فرزند به آدم نزدیکترند، بگذار کمک کند»، ولی احساسم این است که با خیلیها این جور بودند. وقتی عنایتشان شامل بود، هر کسی که میرفت فکر میکرد که آقا خیلی به ایشان لطف دارند.
ایشان منزل ما که بودند، آقای فاطمینیا آمد. دیروقت بود. آقای بهاءالدینی فرمودند: «خیلی گشتی». ظاهرا آقای فاطمینیا راه را گم کرده بودند و زیاد گشته بودند و گفت: «تا راه را پیدا کنیم خیلی گشتیم». ایشان گشتن آنها را داشتند میدیدند.
جریان شهید صیاد هم مشهور است. ما هم هر وقت رفتیم، گویا آقا آماده بودند و میدانستند که بناست ما بیاییم. یک بار هم نشد که آمدن برایشان غیرمنتظره باشد. گویا بنا بوده و خودشان خواستند که شما بیایید و با آمادگی میپذیرفتند.
داستان شهید صیاد شیرازی که اشاره کردید چه بود؟
مرحوم صیاد از جبهه که میآمدند، به قم رسیده بودند، شب دیروقت بوده. ایشان به دوستش پیشنهاد کرده بود که برویم پیش آقای بهاءالدینی. رفیقش گفته بود که الان که وقتش نیست.
گفته بود: «نه، دلم برای آقا تنگ شده». وقتی رفته بودند، در زده بودند، آقا خودش در را باز کرده بود و چایی هم آماده بود. مرحوم صیاد گفته بود: «آقا! ما فکر میکردیم دیر وقت داریم میآییم. چهجور شد که چایتان آماده است؟» فرموده بود: «همانی که در دل شما انداخت که بیایید، همان هم به ما گفت که چای درست کنیم».
شهید صیاد اهل معنا بود…
به بزرگان و به اخلاقیون علاقمند بود، به توسلات علاقمند بود. صیاد کارش درست بود، خدا رحمتش کند.
________________________________________
منبع:
ماهنامه پاسدار اسلام
فرم در حال بارگذاری ...