« تجويز سماق براي ديابتي ها | كوچكترين بناي مذهبي ايران » |
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله (1) .
n lang="AR-SA" dir="RTL">مسأله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است كه درباره علل آن بحث و گفتگو مىشود.البته مسيحيت و تا اندازهاى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان گسترش يافتهاند،مخصوصا مسيحيت كه مهد و سرزمينش بيت المقدس است ولى در غرب جهان بيش از شرق جهان گسترش يافته است.همچنانكه مىدانيم اكثريت مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند گو اينكه مسيحى بودن آنها اخيرا بيشتر جنبه اسمى دارند نه رسمى و واقعى،ولى بالأخره منطقه آنها منطقه مسيحيت شمرده مىشود.دين بودا هم دينى است كه ظهورش در هند بوده است.بودا در هند ظهور كرد ولى گسترش دين او بيشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چين است و البته در خود هند هم پيروانى دارد.دين يهود دينى است قومى و نژادى،محدود و از يك قوم و نژاد خارج نشده است.دين زردشت هم تقريبا دينى است محلى كه در داخل ايران ظهور كرد و حتى نتوانست همه مردم ايران را اقناع كند و به هر حال پا از ايران بيرون نگذاشت و اگر امروز مىبينيم زردشتيهايى در هند هستند كه به نام«پارسيان هند»معروفند،آنها هندى نيستند بلكه زردشتيهاى ايرانى هستند كه از ايران به هند مهاجرت كردهاند،و همينها كه از ايران به هند مهاجرت كردهاند نتوانستهاند يك هسته زندهاى را تشكيل بدهند و دين زردشت را در ميان ديگران گسترش بدهند.
اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است .اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مىبينيم كه در آسيا،آفريقا،اروپا،آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين گو اينكه مسيحيها كوشش مىكنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما آمارشان را از فرنگيها مىگرفتند ولى طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمده شايد از عدد مسيحيها بيشتر باشد و كمتر نباشد.ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در مسيحيت نيست و آن مسأله سرعت گسترش اسلام است.مسيحيت خيلى كند پيشروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است،چه در سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان،چه در آسيا،چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر.
اين مسأله مطرح است كه چرا اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد.حتى لامارتين شاعر معروف فرانسوى مىگويد اگر سه چيز را در نظر بگيريم،احدى به پايه پيغمبر اسلام نمىرسيد،يكى فقدان وسايل مادى:مردى ظهور مىكند و دعوتى مىكند در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مىخيزند،تك ظهور مىكند،هيچ همكار و همدستى ندارد،از خودش شروع مىشود،همسرش به او ايمان مىآورد،طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست(على عليه السلام)ايمان مىآورد،تدريجا افراد ديگر ايمان مىآورند آنهم در چه سختيها و مشقتها!و ديگر سرعت پيشرفت يا عامل زمان،و سوم بزرگى هدف.اگر اهميت هدف را با فقدان وسايل و با سرعتى كه با اين فقدان وسايل به آن هدف رسيده است در نظر بگيريم،پيغمبر اسلامـبه گفته لامارتين و درست مىگويدـدر دنيا شبيه و نظير ندارد.مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى!173 پيدا كرد،بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح (2) گذشته بود تا اندازهاى در جهان جايى براى خود پيدا كرد.
راجع به علل پيشرفت سريع اسلام،ما به تناسب بحث خودمان كه بحث در سيره نبوى است سخن مىگوييم.قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تأييد مىكند كه يكى از آن علل و عوامل«سيره نبوى»و روش پيغمبر اكرم يعنى خلق و خوى و رفتار و طرز دعوت و تبليغ پيغمبر اكرم است.البته علل ديگرى هم در كار است.خود قرآن كه معجزه پيغمبر است،آن زيبايى قرآن،آن عمق قرآن،آن شور انگيزى قرآن،آن جاذبه قرآن،بدون شك عامل اول است.عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن و محتواى قرآن است.ولى از قرآن كه صرف نظر كنيم،شخصيت رسول اكرم،خلق و خوى رسول اكرم،سيره رسول اكرم،طرز رفتار رسول اكرم،نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هم تاريخ زندگى پيغمبر اكرم يعنى سيره او كه بعد در تاريخ نقل شده است،خود اين سيره تاريخى عامل بزرگى بوده است براى پيشرفت اسلام.آيهاى كه در ابتداى سخنم تلاوت كردم مىفرمايد:
فبما رحمة من الله لنت لهم.
خدا به پيغمبرش خطاب مىكند:اى پيامبر گرامى!به موجب رحمت الهى به تو،در پرتو لطف خدا تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى،نرمش دارى،ملايم هستى،روحيه تو روحيهاى است كه با مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى.
و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك.
اگر اين خلق و خوى تو نبود،اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم اخلاق خشن و درشتى داشتى،مسلمانان از دور تو پراكنده مىشدند،يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين.اين خودش نشان مىدهد كه رهبر،مدير و آن كه مردم را به اسلام دعوت مىكند و مىخواند يكى از شرايطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد.در اينجا توضيحاتى بايد بدهم كه جواب بعضى از سؤالاتى كه در ذهنها پيدا مىشود داده بشود.
نرمش در مسائل شخصى و صلابت در مسائل اصولى
اينكه عرض مىكنيم پيغمبر ملايم بود و بايد يك رهبر ملايم باشد،مقصود اين است كه پيغمبر در مسائل فردى و شخصى نرم و ملايم بود نه در مسائل اصولى و كلى.در آنجا پيغمبر صد در صد صلابت داشت يعنى انعطاف ناپذير بود.يك وقت كسى رفتار بدى راجع به شخص پيغمبر مىكرد،مثلا به شخص پيغمبر اهانت مىكرد.اين،مسألهاى بود مربوط به شخص خودش.و يك وقت كسى قانون اسلام را نقض مىكرد،مثلا دزدى مىكرد.آيا اينكه مىگوييم پيغمبر نرم بود مقصود چيست؟آيا يعنى اگر كسى شرب خمر مىكرد پيغمبر مىگفت مهم نيست،تازيانه به او نزنيد،مجازاتش نكنيد؟ !آن،ديگر مربوط به شخص پيغمبر نبود،مربوط به قانون اسلام بود.آيا اگر كسى دزدى مىكرد باز پيغمبر مىگفت مهم نيست،لازم نيست مجازات بشود؟!ابدا.پيغمبر در سلوك فردى و در امور شخصى نرم و ملايم بود ولى در تعهدها و مسؤوليتهاى اجتماعى نهايت درجه صلابت داشت.مثالى عرض مىكنم:
شخصى مىآيد در كوچه جلوى پيغمبر را مىگيرد،مدعى مىشود كه من از تو طلبكارم،طلب مرا الآن بايد بدهى.پيغمبر مىگويد:اولا تو از من طلبكار نيستى و بيخود ادعا مىكنى،و ثانيا الآن پول همراهم نيست،اجازه بده بروم.مىگويد:يك قدم نمىگذارم آن طرف بروى(پيغمبر هم مىخواهد برود در نماز شركت كند)همين جا بايد پول من را بدهى و دين مرا بپردازى.هر چه پيغمبر با او نرمش نشان مىدهد او بيشتر خشونت مىورزد تا آنجا كه با پيغمبر گلاويز مىشود و رداى پيغمبر را لوله مىكند،دور گردن ايشان مىپيچد و مىكشد كه اثر قرمزىاش در گردن پيغمبر ظاهر مىشود.مسلمين مىآيند كه چرا پيغمبر دير كرد،مىبينند يك يهودى چنين ادعايى دارد.مىخواهند خشونت كنند،پيغمبر مىگويد:كارى نداشته باشيد،من خودم!175 مىدانم با رفيقم چه كنم.آنقدر نرمش نشان مىدهد كه يهودى همان جا مىگويد:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد أنك رسول الله»و مىگويد تو با چنين قدرتى كه دارى اينهمه تحمل[نشان مىدهى؟!]اين تحمل،تحمل يك فرد عادى نيست،پيغمبرانه است.
ظاهرا در فتح مكه است،زنى از اشراف قريش دزدى كرده است.به حكم قانون اسلام دست دزد بايد بريده شود.وقتى قضيه ثابت و مسلم شد و زن اقرار كرد كه دزدى كردهام،مىبايست حكم درباره او اجرا مىشد.اينجا بود كه توصيهها و وساطتها شروع شد.يكى گفت:يا رسول الله!اگر مىشود از مجازات صرف نظر كنيد،اين زن دختر فلان شخص است كه مىدانيد چقدر محترم است،آبروى يك فاميل محترم از بين مىرود.پدرش آمد،برادرش آمد،ديگرى آمد كه آبروى يك فاميل محترم از بين مىرود.هر چه گفتند:فرمود:محال و ممتنع است،آيا مىگوييد من قانون اسلام را معطل كنم؟!اگر همين زن يك زن بىكس مىبود و وابسته به يك فاميل اشرافى نمىبود،همه شما مىگفتيد بله دزد است،بايد مجازات بشود.آفتابه دزد مجازات بشود،يك فقير كه به علت فقرش مثلا دزدى كرده مجازات بشود،ولى اين زن به دليل اينكه وابسته به اشراف قريش است و به قول شما آبروى يك فاميل اشرافى از بين مىرود مجازات نشود؟!قانون خدا تعطيل بردار نيست.
ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذيرفت.
پس پيغمبر در مسائل اصولى هرگز نرمش نشان نمىداد در حالى كه در مسائل شخصى فوق العاده نرم و مهربان بود و فوق العاده عفو داشت و با گذشت بود.پس اينها با يكديگر اشتباه نشود .
على عليه السلام در مسائل فردى و شخصى در نهايت درجه نرم و مهربان و خوشروست،ولى در مسائل اصولى يك ذره انعطاف نمىپذيرد.دو نمونه را به عنوان دليل ذكر مىكنم.على مردى بود بشاش،بر خلاف مقدس مآبهاى ما كه هميشه از مردم ديگر بهاى مقدسى مىخواهند،هميشه چهرههاى عبوس و اخمهاى درهم كشيده دارند و هيچ وقت حاضر نيستند يك تبسم به لبشان بيايد،گويى لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است.گفت:
صبا از من بگو يار عبوسا قمطريرا را
نمى چسبى به دل زحمت مده صمغ و كتيرا را
چرا بايد اين طور بود و حال آنكه:«المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه» (3) مؤمن بشاشتش در چهرهاش است و اندوهش در دلش.مؤمن اندوه خودش را در هر موردى(اندوه دنيا،اندوه آخرت،مربوط به زندگى فردى،مربوط به عالم آخرت،هر چه هست)در دلش نگه مىدارد و وقتى با مردم مواجه مىشود شادىاش را در چهرهاش ظاهر مىكند.على عليه السلام هميشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش روبرو مىشد،مثل خود پيغمبر.على با مردم مزاح مىكرد مادام كه به حد باطل نرسد،همچنانكه پيغمبر مزاح مىكرد.رنود[ضد]مولا يگانه عيبى كه براى خلافت به على گرفتندـعيب واقعى كه نمىتوانستند بگيرندـاين بود كه گفتند:«عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مىكند،مردى بايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسند،وقتى به او نگاه مىكنند بىجهت هم شده از او بترسند.»پس چرا پيغمبر اين طور نبود؟خدا كه در باره پيغمبر مىفرمايد:
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك .
اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مىبودى،نمىتوانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمين از دور تو مىرفتند.
پس سبك و متد و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مىپسندد لين بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است،نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور كه على عليه السلام در باره خليفه دوم مىفرمايد:«فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.» (4) ابو بكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن،مردم از او مىترسيدند،عبوس(مثل مقدسهاى ما)و خشن كه ابن عباس مىگفت فلان مسأله را تا عمر زنده بود جرأت نكردم طرح كنم و گفتم:«درة عمر اهيب من سيف حجاج»تازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است.
چرا بايد اين طور باشد؟!على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مىكرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود.برادرش عقيل چند روز بچههايش را مخصوصا گرسنه نگه مىدارد،مىخواهد صحنه بسازد،آنچنان اين طفلكها را گرسنگى مىدهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مىشود«كالعظلم» (5) .بعد على را دعوت مىكند و به او مىگويد:اين بچههاى گرسنه برادرت را ببين،قرض دارم،گرسنه هستم،چيزى ندارم،به من كمك كن.مىفرمايد:بسيار خوب،از حقوق خودم از بيت المال به تو مىدهم.[عقيل مىگويد]برادر جان!همه حقوق تو چه هست؟!چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد؟!دستور بده از بيت المال بدهند.على عليه السلام دستور مىدهد آهنى را داغ و قرمز مىكنند و جلوى عقيل كه كور بود مىگذارند و مىفرمايد:برادر،بردار!عقيل خيال كرد كيسه پول است.تا دستش را دراز كرد سوخت.خود عقيل مىگويد:مثل يك گاو ناله كردم.تا ناله كرد،فرمود :
«ثكلتك الثواكل يا عقيل،اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه.» (6)
همان علىاى كه در مسائل شخصى و فردى آنقدر نرم است،در مسائل اصولى،در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازه صلابت دارد،و همان عمر كه در مسائل شخصى اينهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مىكرد،با پسرش با خشونت رفتار مىكرد،با معاشرانش با خشونت رفتار مىكرد،در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مىداد.مسأله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد كه سهام مسلمين را بر اساس يك نوع مصلحتبينىها و سياست بازىها به تفاوت بدهند،يعنى بر خلاف سيره پيغمبر.در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت،و حال آنكه پيغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت.قرآن مىفرمايد: فبما رحمة من الله لنت لهم به موجب لطف پروردگار،رفتار شخصى و فردى تو با مسلمين رفتار ملايم است و به همين جهت مسلمين را جذب كردهاى،و اگر تو آدم خشن و قسى القلبى مىبودى مسلمين از دور تو پراكنده مىشدند. فاعف عنهم گذشت داشته باش،عفو كن،بگذر.(خود عفو داشتن از شؤون نرمى است) و استغفر لهم براى مسلمين استغفار و طلب مغفرت كن،لغزشى مىكنند،نزد تو مىآيند،برايشان دعا و طلب مغفرت كن.
پيغمبر با مسلمين آنچنان اخلاق نرمى داشت كه عجيب بود.فريفتگى و شيفتگى مسلمين نسبت به پيغمبر فوق العاده است.پيغمبر اكرم با مسلمين آنچنان يگانه است كه مثلا زنى كه بچهاش متولد شده بود مىدويد:يا رسول الله!دلم مىخواهد به گوش اين بچه من اذان و اقامه بگويى .يا ديگرى بچه يك سالهاش را مىآورد:يا رسول الله!دلم مىخواهد اين بچه مرا مقدارى روى زانوى خودت بنشانى و به او نگاه كنى تا تبرك بشود،يا به بچهام دعا كنى،مىفرمود:بسيار خوب.حديث دارد،شيعه و سنى روايت كردهاند كه گاهى اتفاق مىافتاد بچه در دامن پيغمبر ادرار مىكرد.تا او ادرارش شروع مىشد،پدر و مادرها ناراحت و عصبانى مىدويدند كه بچه را از بغل پيغمبر بگيرند.مىفرمود:«لا تزرموا»اين كار را نكنيد،بچه است،ادرارش گرفته است،كارى نكنيد ادرار بچه قطع بشود كه موجب بيمارى مىشود.(و اين مسألهاى است كه در طب و روانشناسى امروز ثابت شده كه اين كار بسيار اشتباه است:گاهى پدر و مادرهايى بچهشان را در جايى نشاندهاند،اين بچه ادرار مىكند،براى اينكه جلوى ادرار بچه را بگيرند فورا او را با عصبانيت به طرفى پرت مىكنند يا به سرش فرياد مىكشند،و بسا هست كه اين بچه يك بيمارى پيدا مىكند كه تا آخر عمر اثرش از بين نمىرود،چون يك حالت هيجان و گمراهى پيدا مىكند.از نظر بچه ادرار كردن يك امر طبيعى است،بعد با عكس العمل شديد پدر يا مادر مواجه مىشود.طبيعت مىگويد ادرار كن،امر پدر يا مادر مىگويد ادرار نكن،در نتيجه دچار هيجان و اضطراب و آشفتگى روحى مىشود.)تا اين حد پيغمبر اكرم[ملايم بود].
مشورت «و شاورهم فى الامر».اين هم از شؤون اخلاق نرم و ملايم پيغمبر بود.[قرآن!179 مىگويد]پيغمبر ما،عزيز ما!در كارها با مسلمين مشورت كن.عجبا!پيغمبر است،نيازى به مشورت ندارد.رهبرى مشورت مىكند كه نياز به مشورت دارد.او نياز به امر مشورت ندارد ولى براى اينكه اين اصل را پايهگذارى نكند كه بعدها هر كس كه حاكم و رهبر شد،[بگويند او]ما فوق ديگران است،او فقط بايد دستور بدهد ديگران بايد عمل كنند و مشورت معنى ندارد،[لهذا مشورت مىكرد .]على هم مشورت مىكرد،پيغمبر هم مشورت مىكرد.آنها نيازى به مشورت نداشتند ولى مشورت مىكردند براى اينكه اولا ديگران ياد بگيرند،و ثانيا مشورت كردن شخصيت دادن به همراهان و پيروان است.آن رهبرى كه مشورت نكردهـو لو صد در صد هم يقين داشته باشدـتصميم مىگيرد،اتباع او چه حس مىكنند؟مىگويند پس معلوم مىشود ما حكم ابزار را داريم،ابزارى بىروح و بىجان .ولى وقتى خود آنها را در جريان گذاشتيد،روشن كرديد و در تصميم شريك نموديد،احساس شخصيت مىكنند و در نتيجه بهتر پيروى مىكنند.«و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله .»اى پيغمبر!ولى كار مشورتت به آنجا نكشد كه مثل آدمهاى دو دل باشى،قبل از اينكه تصميم بگيرى مشورت كن،ولى رهبر همين قدر كه تصميم گرفت تصميمش بايد قاطع باشد.بعد از تصميم يكى مىگويد:اگر اين جور كنيم چطور است؟ديگرى مىگويد:آن جور كنيم چطور است؟بايد گفت :نه،ديگر تصميم گرفتيم و كار تمام شد.قبل از تصميم مشورت،بعد از تصميم قاطعيت.همين قدر كه تصميم گرفتى،به خدا توكل كن و كار خودت را شروع كن و از خداى متعال هم مدد بخواه .
اين مطلب را كه عرض كردم به مناسبت بحث دعوت و تبليغ بود كه يكى از اصول دعوت و تبليغ،رفق و نرمش و ملايمت و پرهيز از هر گونه خشونت و اكراه و اجبار است.خود مسأله رهبرى و مديريت مسأله مستقلى در سيره نبوى است كه اگر بخواهيم يك سيره تحليلى بيان كنيم يكى از مسائل آن روش پيغمبر اكرم در مديريت و اداره جامعه است كه مقدارى به تناسب عرض كردم كه پيغمبر اكرم در مديرتشان چگونه بودند و على عليه السلام هم همان طور،و به هر حال خود بحث روش پيغمبر در مديريت بحث مستقلى است و ان شاء الله شايد در جلسه ديگرى بحث خودم را درباره سيره نبوى ادامه بدهم و قسمتهاى ديگرى از سيره نبوى را از جمله در باب رهبرى و مديريت عرض كنم.فعلا بحث ما در دعوت و تبليغ است.
پرهيز از خشونت در دعوت و تبليغ
دعوت نبايد توأم با خشونت باشد،و به عبارت ديگر دعوت و تبليغ نمىتواند توأم با اكراه و اجبار باشد.مسألهاى است كه خيلى مىپرسند:آيا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است؟يعنى ايمان اسلام اساسش بر اجبار است؟اين،چيزى است كه كشيشهاى مسيحى در دنيا روى آن فوق العاده تبليغ كردهاند.اسم اسلام را گذاشتهاند«دين شمشير»يعنى دينى كه منحصرا از شمشير استفاده مىكند.شك ندارد كه اسلام دين شمشير هم هست و اين كمالى است در اسلام نه نقصى در اسلام،ولى آنها كه مىگويند«اسلام دين شمشير»مىخواهند بگويند ابزارى كه اسلام در دعوت خودش به كار مىبرد شمشير است،يعنى چنانكه قرآن مىگويد:
ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن . (7)
آنها مىخواهند اين طور وانمود كنند كه دستور پيغمبر اسلام اين بوده:«ادع بالسيف».حالا كسى نيست بگويد پس چرا قرآن گفته است:«ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن»و در عمل هم پيغمبر چنين بوده است؟يك نوع خلط مبحثى مىكنند،بعد مىگويند اسلام دين ادع بالسيف است،دعوت و تبليغ كن با شمشير.حتى در بعضى از كتابهايشان به پيغمبر اكرم اهانت مىكنند،كاريكاتور مردى را مىكشند كه در يك دستش قرآن است و در دست ديگرش شمشير،و بالاى سر افراد ايستاده كه يا بايد به اين قرآن ايمان بياورى و يا گردنت را مىزنم.كشيشها از اين كارها در دنيا زياد كردهاند.
مال خديجه و شمشير على عليه السلام
اين را هم به شما عرض كنم:گاهى خود ما مسلمانان حرفهايى مىزنيم كه نه با تاريخ منطبق است و نه با قرآن،با حرفهاى دشمنها منطبق است،يعنى حرفى را كه يك جنبهاش درست است به گونهاى تعبير مىكنيم كه اسلحه به دست دشمن مىدهيم،مثل اينكه برخى مىگويند اسلام با دو چيز پيش رفت:با مال خديجه و شمشير على،يعنى با زر و زور.اگر دينى با زر و زور پيش برود،آن چه دينى مىتواند باشد؟!آيا قرآن در يك جا دارد كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟آيا على عليه السلام يك جا گفت كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟شك ندارد كه مال خديجه به درد مسلمين خورد اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد،يعنى خديجه پول زيادى داشت،پول خديجه را به كسى دادند و گفتند بيا مسلمان شو؟آيا يك جا انسان در تاريخ چنين چيزى پيدا مىكند؟يا نه،در شرايطى كه مسلمين و پيغمبر اكرم در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند جناب خديجه مال و ثروت خودش را در اختيار پيغمبر گذاشت ولى نه براى اينكه پيغمبرـالعياذ باللهـبه كسى رشوه بدهد،و تاريخ نيز هيچ گاه چنين چيزى نشان نمىدهد.اين مال آنقدر هم زياد نبوده و اصلا در آن زمان،ثروت نمىتوانسته اينقدر زياد باشد.ثروت خديجه كه زياد بود،نسبت به ثروتى كه در آن روز در آن مناطق بود زياد بود نه در حد ثروت مثلا يكى از ميلياردرهاى تهران كه بگوييم او مثل يكى از سرمايهدارهاى تهران بود.مكه شهر كوچكى بود.البته يك عده تاجر و بازرگان داشت،سرمايهدار هم داشت ولى سرمايهدارهاى مكه مثل سرمايهدارهاى نيشابور مثلا بودند نه مثل سرمايهدارهاى تهران يا اصفهان يا مشهد و از اين قبيل.پس اگر مال خديجه نبود شايد فقر و تنگدستى مسلمين را از پا در مىآورد .مال خديجه خدمت كرد اما نه خدمت رشوه دادن كه كسى را با پول مسلمان كرده باشد،بلكه خدمت به اين معنى كه مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خديجه توانستند سد رمقى كنند.
شمشير على بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود سرنوشت اسلام سرنوشت ديگرى بود اما نه اينكه شمشير على رفت بالاى سر كسى ايستاد و گفت:يا بايد مسلمان بشوى يا گردنت را مىزنم،بلكه در شرايطى كه شمشير دشمن آمده بود ريشه اسلام را كند،على بود كه در مقابل دشمن ايستاد.كافى است ما«بدر»يا«احد»و يا«خندق»را در نظر بگيريم كه شمشير على در همين موارد به كار رفته است.در«خندق»مسلمين توسط كفار قريش و قبايل همدست آنها احاطه مىشوند،ده هزار نفر مسلح مدينه را احاطه مىكنند،مسلمين در شرايط بسيار سخت اجتماعى و اقتصادى قرار مىگيرند و به حسب ظاهر ديگر راه اميدى براى!182 آنها باقى نمانده است.كار به جايى مىرسد كه عمرو بن عبدود حتى آن خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيدهاند مىشكافد.البته اين خندق در تمام دور مدينه نبوده است،چون دور مدينه آنقدر كوه است كه خيلى جاهايش احتياجى به خندق ندارد.يك خط موربى در شمال مدينه در همان بين راه احد بوده است كه مسلمين ميان دو كوه را كندند،چون قريش هم از طرف شمال مدينه آمده بودند و چارهاى نداشتند جز اينكه از آنجا بيايند.مسلمين اين طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق.عمرو بن عبدود نقطه باريكترى را پيدا مىكند،اسب قويى دارد،خود او و چند نفر ديگر از آن خندق مىپرند و به اين سو مىآيند.آنگاه مىآيد در مقابل مسلمين مىايستد و صداى هل من مبارزش را بلند مىكند .احدى از مسلمين جرأت نمىكند بيرون بيايد،چون شك ندارد كه اگر بيايد با اين مرد مبارزه كند كشته مىشود.على بيست و چند ساله از جا بلند مىشود:يا رسول الله!به من اجازه بده .فرمود:على جان بنشين.پيغمبر مىخواست اتمام حجت با همه اصحاب كامل بشود.عمرو رفت و جولانى داد،اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت:هل من مبارز؟يك نفر جواب نداد.قدرتش را نداشتند،چون مرد فوق العادهاى بود.على از جا بلند شد:يا رسول الله!من.فرمود:بنشين على جان.بار سوم يا چهارم عمرو رجزى خواند كه تا استخوان مسلمين را آتش زد و همه را ناراحت كرد.گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذ جبن المشجع موقف القرن المناجز
إن السماحة و الشجا
عة فى الفتى خير الغرائز (8)
گفت:ديگر خفه شدم از بس گفتم«هل من مبارز».يك مرد اينجا وجود ندارد؟!آهاى مسلمين!شما كه ادعا مىكنيد كشتههاى شما به بهشت مىروند و كشتههاى ما به جهنم،يك نفر پيدا بشود بيايد يا بكشد و به جهنم بفرستد و يا كشته بشود و به بهشت برود.على از جا حركت كرد.عمر براى اينكه عذر مسلمين را بخواهد گفت:يا رسول الله!اگر كسى بلند نمىشود حق دارد،اين مردى است كه با هزار نفر برابر است،هر كه با او روبرو بشود كشته مىشود.كار به جايى مىرسد كه پيغمبر !183 مىفرمايد:«برز الاسلام كله الى الشرك كله» (9) تمام اسلام با تمام كفر روبرو شده است.اينجاست كه على عليه السلام عمرو بن عبدود را از پا در مىآورد و اسلام را نجات مىدهد.
پس وقتى مىگوييم اگر شمشير على نبود اسلامى نبود،معنايش اين نيست كه شمشير على آمد به زور مردم را مسلمان كرد،معنايش اين است كه اگر شمشير على در دفاع از اسلام نبود دشمن ريشه اسلام را كنده بود همچنان كه اگر مال خديجه نبود فقر،مسلمين را از پا در آورده بود.اين كجا و آن حرف مفت كجا؟!
دفاع از توحيد
اسلام دين شمشير است اما شمشيرش هميشه آماده دفاع است يا از جان مسلمين يا از مال مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد اگر به خطر افتاده باشد،كه علامه طباطبائى(سلمه الله تعالى)اين مطلب(دفاع از توحيد)را در تفسير الميزان چه در آيات قتال در سوره بقره و چه در آيه لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى (10) عالى بحث كردهاند.بله،اسلام يك مطلب را از آن بشريت مىداند،اسلام هر جا كه توحيد به خطر بيفتد براى نجات توحيد مىكوشد،چون توحيد عزيزترين حقيقت انسانى است.اين آقايانى كه راجع به آزادى بحث مىكنند نمىدانند كه توحيد لا اقل در حد آزادى است،اگر بالاتر نباشد و قطعا بالاتر است.اين را من مكرر در مجالس گفتهام:اگر كسى از جان خودش دفاع كند،آيا اين دفاع را صحيح مىدانيد يا غلط؟اگر جان شما مورد حمله قرار گرفت آيا مىگوييد بگذار او هر كار مىخواهد كند،من نبايد به زور متوسل شوم،بگذار مرا بكشد؟نه.همچنين مىگوييم اگر ناموس كسى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع كند،اگر مال و ثروت كسى مورد تجاوز قرار گرفت بايد دفاع كند،اگر سرزمين مردمى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع كنند.تا اينجا كسى بحث ندارد.مىگويم اگر جان يا مال و يا سرزمين مردمى مظلوم مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت آيا براى يك شخص سوم شركت در دفاع از مظلوم كار صحيحى است يا نه؟نه تنها صحيح است بلكه بالاتر است از وقتى كه از خودش دفاع مىكند،چون اگر انسان از آزادى خودش دفاع كند از خودش دفاع كرده اما اگر از آزادى ديگرى دفاع كند از آزادى دفاع كرده كه خيلى مقدستر است.اگر يك نفر مثلا از اروپا بلند شود برود به دفاع از ويتناميها و با آمريكاييها بجنگند،شما او را صد درجه بيشتر تقديس مىكنيد از يك ويتنامى و مىگوييد ببينيد اين چه مرد بزرگى است!با اينكه خودش در خطر نيست،از مملكت خودش حركت كرده و به سرزمين ديگرى رفته است براى دفاع از آزادى ديگران،از جان ديگران،از مال ديگران و از سرزمين ديگران.اين صد درجه بالاتر است،چرا؟چون آزادى مقدس است.اگر كسى براى دفاع از علم بجنگد چطور؟همين طور است .(درجايى علم به خطر افتاده است،انسان به دليل اينكه علم كه يكى از مقدسات بشر است به خطر افتاده،براى نجات علم بجنگد).براى نجات صلح بجنگد چطور؟همين طور است.
توحيد حقيقتى است كه مال من و شما نيست،مال بشريت است.اگر در جايى توحيد به خطر بيفتدـچون توحيد جزء فطرت انسان است و هيچ وقت فكر بشر او را به ضد توحيد رهبرى نمىكند بلكه عامل ديگرى دخالت داردـاسلام براى نجات توحيد دستور اقدام مىدهد،ولى اين معنايش اين نيست كه مىخواهد توحيد را به زور وارد قلب مردم كند بلكه عواملى را كه سبب شده است توحيد از بين برود از بين مىبرد،عوامل كه از بين رفت فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مىكند.مثلا وقتى تقاليد،تلقينات،بتخانهها و بتكدهها و چيزهايى را كه وجود آنها سبب مىشود كه انسان اصلا در توحيد فكر نكند از بين برد،فكر مردم آزاد مىشود به تعبيرى كه قرآن در باره حضرت ابراهيم مىفرمايد.مىگويد:ابراهيم در روزى كه مردم از شهر خارج شده و شهر را خلوت كرده بودند و بتكده هم خلوت بود رفت بتها را شكست و تبر را به گردن بزرگترين بتها آويخت.شب كه مردم برگشتند و براى عرض حاجت و اظهار اخلاص نزد بتها رفتند،ديدند بتى وجود ندارد،خرد و خمير شدهاند،فقط بت بزرگ وجود دارد با تبر.ظاهر امر حكايت مىكند كه اين بت بزرگ آمده اين كوچكها را زده و از بين برده،ولى فطرت بشر قبول نمىكند.چه كسى چنين كرده است؟ قالوا سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم (11) .سراغ ابراهيم مىروند أ انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم ؟ابراهيم تو با محبوبهاى ما چنين كردى؟ قال بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون اين كار،كار آن بت بزرگ است، بايد از خودشان بپرسيد.گفتند:آنها كه نمىتوانند حرف بزنند.گفت:اگر نمىتوانند حرف بزنند پس چه چيز را پرستش مىكنيد؟!قرآن مىگويد: فرجعوا الى انفسهم (12) اينجا بود كه به خود باز آمدند.
آزادى عقيده
من مكرر اين مطلب را گفتهام:آنهايى كه به بهانه آزادى عقيده وارد بتخانهها مىشوند و يك كلمه حرف نمىزنند[در واقع احترام به اسارت مىگذارند].ملكه انگلستان به هندوستان رفت،به خاطر احترام به عقايد هندوها اگر خود هندوها از در بتخانه كفشها را مىكندند او از سر كوچه كفشها را به احترام بتها كند[كه بگويند]عجب مردمى هستند!چقدر براى عقايد مردم احترام قائلند!آخر آن عقيده را كه فكر به انسان نمىدهد!آن عقيده انعقاد است،تقليد است،تلقين است يعنى زنجيرى است كه وهم به دست و پاى بشر بسته است.بشر را در اين طور عقايد آزاد گذاشتن يعنى زنجيرهاى اوهامى را كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته است به همان حال باقى گذاشتن.ولى اين،احترام به اسارت است نه احترام به آزادى.احترام به آزادى اين است كه با اين عقايدـكه فكر نيست بلكه عقيده است يعنى صرفا انعقاد استـمبارزه شود .عقيده ممكن است ناشى از تفكر باشد و ممكن است ناشى از تقليد يا وهم يا تلقين و يا هزاران چيز ديگر باشد.عقايدى كه ناشى از عقل و فكر نيست،صرفا انعقاد روحى است يعنى بستگى و زنجير روحى است.اسلام هرگز اجازه نمىدهد يك زنجير به دست و پاى كسى باشد و لو آن زنجير را خودش با دست مبارك خودش بسته باشد.
پس مسأله آزادى عقيده به معنى اعم يك مطلب است،مسأله آزادى فكر و آزادى ايمان به معنى اينكه هر كسى بايد ايمان خودش را از روى تحقيق و فكر به دست بياورد مطلب ديگر.قرآن مىجنگد براى اينكه موانع آزاديهاى اجتماعى و فكرى را از بين ببرد.مىپرسند چرا مسلمين به فلان مملكت هجوم بردند؟حتى در زمان خلفاـمن كارى ندارم كه كارشان فى حد ذاته صحيح بوده يا صحيح نبوده استـمسلمين كه هجوم بردند،نرفتند به مردم بگويند بايد مسلمان بشويد.
حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند،مسلمين با حكومتها جنگيدند،ملتها را آزاد كردند.ايندو را با همديگر اشتباه مىكنند.مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند،با دولتهاى جبار مىجنگيدند كه ملتهايى را ازاد كردند،و به همين دليل ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند.چرا تاريخ مىگويد وقتى كه سپاه مسلمين وارد مىشد مردم با دستههاى گل به استقبالشان مىرفتند؟چون آنها را فرشته نجات مىدانستند.برخى اينها را با يكديگر اشتباه مىكنند كه«عجب!مسلمين به ايران حمله كردند.لا بد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتما بايد اسلام اختيار كنيد».آنها به مردم كارى نداشتند،با دولتهاى جبار كار داشتند.دولتها را خرد كردند،بعد مردمى را كه همين قدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد در شرايط ديگرى با شما قرار داد مىبنديم كه آن شرايط را«شرايط ذمه»مىگويند،و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است.
پس اصل رفق،نرمى،ملايمت و پرهيز از خشونت و اكراه و اجبار راجع به خود ايمان(نه راجع به موانع اجتماعى و فكرى ايمان كه آن حساب ديگرى دارد)جزء اصول دعوت اسلامى است:
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى . (13)
خلاصه منطق قرآن اين است كه در امر دين اجبارى نيست،براى اينكه حقيقت روشن است،راه هدايت و رشد روشن،راه غى و ضلالت هم روشن،هر كس مىخواهد اين راه را انتخاب كند و هر كس مىخواهد آن راه را.
در شأن نزول اين آيه چند چيز نوشتهاند كه نزديك يكديگر است و همه مىتواند در آن واحد درست باشد.وقتى كه بنى النضير كه هم پيمان مسلمين بودند خيانت كردند،پيغمبر اكرم دستور به جلاى وطن داد كه بايد از اينجا بيرون برويد.عدهاى از فرزندان مسلمين در ميان آنها بودند كه يهودى بودند.حال چرا يهودى بودند؟[قبل از ظهور اسلام]يهوديها فرهنگ و ثقافت بالاترى از اعراب حجاز داشتند.اعراب حجاز مردمى بودند فوق العاده بىسواد و بىاطلاع .يهوديها كه اهل كتاب بودند،سواد و معلومات بيشترى داشتند و لهذا فكر خودشان را به آنها تحميل مىكردند.طورى بود كه حتى بت پرستان به اينها عقيده مىورزيدند.ابن عباس مىگويد در ميان زنان اهل مدينه گاهى اتفاق مىافتاد بعضى زنها كه بچه دار نمىشدند نذر مىكردند كه اگر بچهاى پيدا كنند او را به ميان يهوديها بفرستند يهودى بشود.اين اعتقاد را داشتند چون حس مىكردند مذهب آنها از مذهب خودشان كه بت پرستى است بالاتر است.و گاهى بچههاى شيرخوارشان را نزد يهوديها مىفرستادند تا به آنها شير بدهند.آن بچههايى كه اينها نذر كرده بودند يهودى بشوند،بديهى است يهودى مىشدند و به ميان يهوديها مىرفتند.بچههايى هم كه يهوديها به آنها شير مىدادند قهرا اخلاق يهوديها را مىگرفتند،مادر و برادر و خواهر رضاعى پيدا مىكردند و با آنها آشنا مىشدند و برخى از آنها يهودى مىشدند.به هر حال يك عده بچه يهودى كه پدر و مادرهايشان از انصار و از اوس و خزرج بودند وجود داشتند .وقتى كه قرار شد بنى النضير بروند،مسلمين گفتند ما نمىگذاريم بچههايمان بروند.عدهاى از بچهها كه به دين يهود بودند گفتند ما با همدينانمان مىرويم.مسألهاى براى مسلمين شد.مسلمين گفتند ما هر گز نمىگذاريم اينها بچههايمان را با خودشان ببرند و يهودى باقى بمانند،ولى خود بچهها برخى گفتند ما مىخواهيم با همدينانمان برويم.آمدند خدمت پيغمبر اكرم:يا رسول الله!ما نمىخواهيم بگذاريم بچههايمان بروند.(آيه ظاهرا در آنجا نازل شد).پيغمبر اكرم فرمود:اجبارى در كار نيست.بچههاى شما اگردلشان مىخواهد اسلام اختيار كنند،اگر نمىخواهند،اختيار با خودشان،مىخواهند بروند بروند،دين امر اجبارى نيست لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى چون طبيعت ايمان اجبار و اكراه و خشونت را به هيچ شكل نمىپذيرد.
فذكر انما انت مذكر.لست عليهم بمصيطر.الا من تولى و كفر فيعذبه الله العذاب الاكبر . (14)
اى پيامبر!به مردم تذكر بده(قبلا معنى تذكر را عرض كردم)،مردم را از خواب غفلت بيدار كن،به مردم بيدارى بده،به مردم آگاهى بده،مردم را از راه بيدارى و آگاهىشان به سوى دين بخوان. انما انت مذكر تو شأنى غير از مذكر بودن ندارى،تو مصيطر نيستى،يعنى خدا تو را اين طور قرار نداده كه به زور بخواهى كار بكنى. الا من تولى و كفر .آيا الا من تولى و كفر استثناى از لست عليهم بمصيطر است يا استثناى از فذكر انما انت مذكر ؟در تفسير الميزان مىفرمايد و دلايل ذكر مىكند كه استثناى از فذكر انما انت مذكر است:تذكر بده الا من تولى و كفر مگر[به]افرادى كه تو به آنها تذكر دادهاى.با اينكه تذكر دادهاى معذلك اعراض كردهاند و ديگر تذكر بعد از تذكر فايده ندارد. فيعذبه الله العذاب الاكبر [پس خدا او را عذاب مىكند،عذاب اكبر]كه عذاب جهنم است.
على عليه السلام و رحلت زهرا عليها السلام
شب آخر است و مخصوصا بايد ذكر مصيبت بشود و طبق معمول و خصوصا با تناسب ايام بايد ذكر مصيبت حضرت زهرا(سلام الله عليها)بشود.
مصيبت زهرا بر على فوق العاده سخت و دشوار است.حضرت زهرا حالشان نامساعد بود و در بستر بودند.على عليه السلام بالاى سر زهرا نشسته بود.زهرا شروع كرد به سخن گفتن.متواضعانه جملههايى فرمود كه على عليه السلام از اين تواضع فوق العاده زهرا رقت كرد و گريست.مضمون تعبير حضرت اين است:على جان!دوران زندگى ما دارد به پايان مىرسد،من دارم از دنيا مىروم،من در خانه تو هميشه كوشش كردهام چنين و چنان باشم،امر تو را هميشه اطاعت كنم،من هرگز امر تو را مخالفت نكردم،و تعبيراتى از اين قبيل.آنچنان على را متأثر كرد كه فورا زهرا را در آغوش گرفت،سر زهرا را به سينه چسبانيد و گريست:دختر پيغمبر!تو والاتر از اين سخنان هستى،تو والاتر از اين هستى كه اساسا گفتن اين سخنان از سوى تو صحيح باشد،يعنى چرا اينقدر تواضع مىكنى؟!من از اين تواضع تو ناراحت مىشوم.محبت فوق العادهاى ميان على و زهرا حكمفرماست كه قابل توصيف نيست،و لهذا مىتوانيم بفهميم كه تنهايى على بعد از زهرا با على چه مىكند.فقط چند جملهاى را كه خود مولاى متقيان على عليه السلام روى قبر زهرا فرمود كه جزء كلمات ايشان در نهج البلاغه است عرض مىكنم.
زهرا وصيت كرده بود:«على جان!خودت مرا غسل بده و تجهيز و دفن كن.شب مرا دفن كن،نمىخواهم كسانى كه به من ظلم كردهاند در تشييع جنازه من شركت كنند».تاريخ كارش هميشه لوث است .افرادى جنايتى را مرتكب مىشوند و بعد خودشان در قيافه يك دلسوز ظاهر مىشوند براى اينكه تاريخ را لوث كنند،عين كارى كه مأمون كرد:امام رضا را شهيد مىكند،بعد خودش بيش از همه مشت به سرش مىزند و فرياد مىكند و مرثيه سرايى مىنمايد،و لهذا تاريخ را در ابهام باقى گذاشته كه عدهاى نمىتوانند باور كنند كه مأمون بوده است كه امام رضا را شهيد كرده است.اين لوث تاريخ است.زهرا براى اينكه تاريخ لوث نشود،فرمود مرا شب دفن كن.لا اقل اين علامت استفهام در تاريخ بماند:پيغمبر يك دختر كه بيشتر نداشت،چرا بايد اين يك دختر شبانه دفن بشود و چرا بايد قبرش مجهول بماند؟!اين بزرگترين سياستى است كه زهراى مرضيه اعمال كرد كه اين در را به روى تاريخ باز بگذارد كه بعد از هزار سال هم كه شده بيايند و بگويند:
و لاى الامور تدفن ليلا
بضعة المصطفى و يعفى ثراها
تاريخ بگويد:سبحان الله!چرا دختر پيغمبر را در شب دفن كنند؟!مگر تشييع جنازه يك امر مستحبى نيست،آنهم مستحب مؤكد،و آنهم تشييع جنازه دختر پيغمبر؟!چرا بايد افرادى معدود به او نماز بخوانند؟!و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و كسى نداند زهرا را در كجا دفن كردهاند؟!
على زهرا را دفن كرد.زهرا همچنين وصيت كرده بود:على جان!بعد كه مرا به خاك سپردى و قبر مرا پوشانيدى،لحظهاى روى قبر من بايست و دور نشو كه اين،لحظهاى است كه من به تو نياز دارم.على در آن شب تاريك تمام وصاياى زهرا را مو به مو اجرا مىكند.حالا بر على چه مىگذرد،من نمىتوانم توصيف كنم:زهراى خود را با دست خود دفن كند و با دست خود قبر او را بپوشاند،ولى اين قدر مىدانم!190 كه تاريخ مىگويد:«فلما نقض يده من تراب القبر هاج به الحزن» (15) .على قبر زهرا را پوشاند و گرد و خاك لباسهايش را تكان داد.تا آن لحظه مشغول كار بود و اشتغال به يك كار قهرا تا حدى براى انسان انصراف ايجاد مىكند.كارش تمام شد.حالا مىخواهد وصيت زهرا را اجرا كند،يعنى بماند.تا به اين مرحله رسيد،غمهاى دنيا بر دل على رو آورد،احساس مىكند نياز به درد دل دارد.گاهى على درد دلهاى خودش را با چاه مىگفت،سرش را در چاه فرو مىبرد.ولى براى درد دلى كه در زمينه زهرا دارد،فكر مىكند هيچ كس بهتر از پيغمبر نيست.رو مىكند به قبر مقدس پيغمبر اكرم:
«السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك.قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى.» (16)
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
پىنوشتها
1ـ آل عمران .159
2ـ [عروج مسيح به عالم بالا]
3ـ نهج البلاغه،حكمت .333
4ـ نهج البلاغه،خطبه3(شقشقيه).
5ـ [مانند نيل.]
6ـ نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 224[عقيل!داغديدگان به عزايت بنشينند!آيا از آهنى كه يك انسان از روى بازى و شوخى داغ نموده فرياد مىكنى،و مرا به سوى آتش مىكشى كه خداوند جبار از روى خشم خود آن را بر افروخته است؟!].
7ـ نحل .125
8ـ بحار الانوار،ج 20 ص .203
9ـ همان،ص .215
10ـ بقره .256
11ـ انبياء .60
12ـ انبياء 62ـ .64
13ـ بقره .256
14ـ غاشيه 21ـ .24
15ـ بيت الاحزان،ص .155
16ـ نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه .193
منبع:مجموعه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى جلد 16 صفحه 171
فرم در حال بارگذاری ...