« داستان صمعی وزن جوان | کلید » |
فقیری بر در خانه ای ایستاد بود ، و نان می خواست ، بچه ی همسایه وقتی دید او نان می خواهد ، با تعجب از او پرسید : مگر مادر نداری ؟ پیر مرد فقیر در جواب او نه . بچه گفت : برئ برای خودت مادر بخر
جل الخالق !
انسان از ملکات ای بچه ها چیزهایی می فهمد ، چون خود بچه هر وقت نان می خواسته از مادر می گرفته ، لذا به فقیر هم می گوید از مادر بگیرد و اگر هم مادر ندارد تهیه کند . او می فهمد که به کسی محتاج است که حوایج او را بر آورد ، و چه کسی بهتر از مادر و پدر ؟ و اگر آنها نبودند ، خوب است کس دیگری به جای آنها باشدسرو کار انبیا-علیهم السلام- با خدا بود ، و هر جا گیر می کردند زود به خدا متوجه می شدند و در خوشی هم خدا را یاد می آوردند ، به گونه ای که گویا می دیدند همه چیز ازآنجا سر چشمه می گیرد زمانی حضرت عیسی-علیه السلام-در بیابان می گذشت و باران به شدت می بارید ، و جایی نداشت که به آنجا پناه برد ، گفت : خدایا ، برای هر چیز جا و مسکنی قرار داده ای . پس مسکن و ماوای من کجاست ؟
با آن عظمت که مرده را زنده می کرد، گویا قادر نبود جایی برای خود تهیه کند و لذا به خدا متوجه می شد . چه خوب است انسان مطیع خدا باشد و ببیند رضای او در چیست تا آن را انجام دهد .
منبع : در محضر بهجت ش 335
فرم در حال بارگذاری ...