ناظم ، خودکار بیک رابه من داد و فریاد زد:«چراحواست راجمع نمی کنی ؟ من باید وسایلت رابیاورم؟
مغزی خودکار را که در آوردم، دیدم جواب تستها با کاغذ کوچکی برایم پست شده! سرم را چرخاندم.
چند ردیف آن طرفتر بر لبان دوستم-که خودکار را به ناظم داده بود-لبخندی شیطنت آمیز خودنمایی می کرد. برای دیدن سایز واقعی تصویر کلیک کنید یاد حرف پدرم افتادم :«هرچقدر کار سخت تر باشد، فضیلتش هم بیشتر است.»درحالی که کاغذ کوچک را پاره می کردم زیر لب گفتم :«رفیق! اگر یک کار مثبت از خودمان به دیگران سرایت دادیم، هنرکردیم.این یعنی انتظارفرج!
سخنران که وارد شد، مقامات بلند پایه هم به دنبالش وارد شدند.روی صندلی های ردیف اول سالن، چندنوجوان نشسته بودندو باقی صندلی ها ،اگرچه خالی بود، امابه تعداد آقایان نمی رسید.سخنران هنوز شروع به صحبت نکرده بودکه مسئول برنامه با دستپاچگی ، بچه ها را بلندکرد و آقایان را با احترام ، جای آنها نشاند.سخنران مکثی کرد .روی پیشانی اش ، گره افتاده بود و میکروفن را روشن کرد وگفت :«آقایانی که جای بچه ها نشسته اند ، مکانشان غصبی است؛ لطفا روی صندلی های ردیف عقب بنشینند.» بچه ها که به جای خودشان برگشتند،سخنران ، صحبتش را آغاز کرد.درحالی که باران بوسه های آنها ازروی دستها به سوی ایشان روانه می شد.
راستی،چقدر شنیدن سخنان یکی از منتظران حقیقی گریزان از ظلم وستم ، شیرین بود.
منبع: روزنامه اصفهان زیبا،شماره1538