« دختر کوچولو | بوی نفرت » |
زن حدود هفتاد سالی داشت ،ولی تقریباً شصت و پنج ساله به نظر می رسید؛هیچ چیز یادش نمی آمد ، نه اسم خودش ، نه اسم بچه هایش.40 سال میشد که آلزایمر داشت،این اواخر خیلی بدتر شده بود. دختر خانم دکتر و پسر آقا مهندسش پشت میز کنارش نشسته بودند و می خواستند یک تصمیم جدی برایش بگیرند .این پنجمین باری بود که در هفته ی اخیر او را از کلانتری به خانه آورده بودند.
خانم دکتر رو به برادر کرد و گفت :داداش ما هم احمقیم ها اینکه دیگه چیزی نمی فهمه باید ببریمش آسایشگاه معلولین و سالمندان،تا نه دیگه خودش ذجر بکشه نه ما اینقدر عذاب بکشیم و خرجش کنیم.
ناگهان یک خاطره از گذشته های دور در ذهن مادر جرقه زد؛30 سال پیش بود به مهمانی در خانه ی برادر شوهرش رفته بود ،آنها یک بچه ی معلول ذهنی داشتند ،از حرص اینکه زن برادر شوهرش خیلی به آن بچه می رسید با توپ و تشر و طعنه و کنایه به او گفته بود:
(شما هم احمقید ها ،اینکه دیگه چیزی نمی فهمه، باید ببریدش آسایشگاه معلولین تا دیگه نه خودش این قدر ذجر بکشه نه شما دیگه این قدر خرجش کنید.) یادش به نگاه معصوم آن بچه و اشک های بی امان زن برادر شوهرش افتاد.زن همان طور با یک نگاه معصوم و مردمک هایی اشک آلود زل زد به پسر و دخترش ،اشک امانش نمی داد،می خواست برایشان خاطره ی سی سال پیش را تعریف کند که ناگهان در یک لحظه همه چیز از حافظه اش پرید.
فرم در حال بارگذاری ...