« !!! گوشه ای از اظهارات يک آتش نشان عزيز | زندگی در یک دایره » |
روزی فرا خواهدرسید که جسم من آنجا زیر ملحفه ای سفید و پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار میگیرد و آدمهایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من ازکار افتاده وب ه هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.در چنین روزی تلاش کنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه ، زندگیم را به من بر گردانید واین را بستر مرگ من ندانید.بگذارید آن رابستر زندگی بنامم.بگذارید جسمم به دیگران کمک کند تا به حیات خود ادامه دهند.چشمهایم را به انسانی بدهید که هر گز طلوع آفتاب ، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشمهای یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه دهید که از قلب جز خاطره دردهای پی در پی و آزاردهنده چیزی به یاد ندارد.کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به زندگی ماشینی بستگی دارد که هرهفته خون او را تصفیه می کند.استخوانهایم ، عضلاتم ، تک تک سلولهایم را بردارید وراهی پیدا کنید که آهنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند دهم.آنچه ازمن باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند.اگر قرار است چیزی از من دفن شود بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوستم داشتید یاد کنید مرا. عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست کلام محبت آمیزی بگویید.اگر آنچه را گفتم برایم انجام دهید برای همیشه زنده خواهم ماند…
منبع : اصفهان زیبا، شماره1629
عالی بود
به وب من هم سر بزنید www.merajb.blogfa.coM
فرم در حال بارگذاری ...