« نگویی که نگفتی! | لطفا ترمز کنید ... » |
فرشته فراموش کرد.
فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدارفت وگفت: خدایا می خواهم زمین رانزدیک ببینم.اجازه می خواهم ومهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند در خواست فرشته را پذیرفت.فرشته گفت:تاباز گردم بالهایم را اینجا می سپارم؛ این بالها در زمین چندان به کار نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت وگفت: بالهایت را به امانت نگه میدارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمین دامنگیر است.
فرشته گفت : باز می گردم، حتما باز میگردم.این قولی است که فرشته به خداوند میدهد.
فرشته به زمین آمد وازدیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد، او هر که را می دید ، به یاد می آورد.زیرا اورا قبلا در بهشت دیده بود.امانمیفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت وبا گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد وروزی رسید که فرشته دیگر چیزی ازآن گذشته دور وزیبا به یا د نمی آورد، نه بالش را ونه قولش را.
فرشته فراموش کرد.
فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت…
منبع : اصفهان زیبا، شماره1601
فرم در حال بارگذاری ...