« الاغ پیر فرصت طلب | فقط به خاطر حسین(ع) » |
در روزگاران قدیم زنی که به تنهایی و پیاده سفر می کرد در عبور از کوهستان سنگ گران قیمتی پیدا کرد. روز بعد او به مسافری گرسنه برخورد کرد،آن زن کیف خود را باز کرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ گران قیمت را دید و از زن خواست تا آن را به او بدهد. و زن عاقل بدون درنگ سنگ با ارزش را به او داد. مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت.او می دانست آن سنگ آن قدر ارزش دارد که تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی دردسری را داشته باشد.چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب با خود می گفت چرا او چنین سنگ با ارزشی را به این سادگی به من داد. بنابر این مرد بازگشت و با سختی فراوان آن زن را پیدا کرد سنگ گران قیمت را به او باز گرداند و به او گفت: من خیلی فکر کردم و می دانم که این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز می گردانم به این امید که چیزی به من بدهی که از این سنگ با ارزش تر باشد. زن عاقل گفت: از من چه می خواهی؟ مرد گفت: همان چیزی که باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی کنی! زن پاسخ داد: قناعت.
فرم در حال بارگذاری ...