مردی گرسنه وفقیر ازراهی عبور می کرد وباخود می گفت :«خدای من چرا من باید اینگونه گرسنه باشم. من بنده توام و امروز از تو غذایی می خواهم. تو به من دندان داده ای، نان هم باید بدهی.»
همانطور که با خود در فکر بود به رودخانه ای رسید. او به امواج رودخانه نگاه می کرد ودر افکار مریض و پر ازدرد خود غرق بود.
ناگهان از دور برقی به چشمانش زد. خیلی خوشحال شد. فکر کرد که حتما سکه طلایی است که خدا برای او فرستاده تا او سیر شود. به سمت نور دوید تا زودتر سکه را بردارد و با آن غذایی بخرد. اما هرچه قدر نزدیکتر می شد، ناامیدتر می شد.
وقتی به آن شی ء فلزی رسید، دید که یک قلاب ماهیگیری است ، مرد آن را برداشت. نگاهی به آن کرد ولی نفهمید که آن شی ء چیست.
او قلاب را در گوشه ای انداخت و رفت و در فکر پر از یاس و ناکامی خود غوطه ور شد. نمی دانست آن قلاب برای او آنجا گذاشته شده بود تا ماهی بگیرد وخود را سیر کند. خدا به او پاسخ داده بود ولی او آنقدر هوش و ظرفیت نداشت که آن پاسخ را بشنود.
منبع : زن روز، شماره2324