روزى حبیب عجمى ، پوستین خود را در بیرون خانه در آورد و كنارى گذاشت و داخل خانه شد تا وضویى بسازد .
در خانه بود كه حسن بصرى به در خانه او رسید . پوستین حبیب را دید و شناخت . از بیم آن كه مبادا جامه پوستین حبیب را ببرند، ایستاد و منتظر شد تا حبیب از خانه بیرون آید .
حبیب از خانه بیرون آمد و حسن بصرى را دید كه بر در سراى او ایستاده است . سلام كرد . حسن پاسخ گفت . حبیب پرسید: چرا این جا ایستاده اى ؟ حسن گفت : این پوستین را به اعتماد چه كسى این جا گذاشته اى و رفته اى ؟ حبیب گفت : به اعتماد خدایى كه گذر تو را به این جا انداخت تا بایستى و پوستین مرا مواظبت كنى .
منبع: وبلاگ داستانک