« چگونه لقمه حرام میشود؟ | نرمی ونیکی » |
بعد از انقلاب علاقه امام به احمد جان بسیار محرز و مشخص بود به او اعتماد کامل داشتند و بارها از خوبیها و دیانت و کیاست احمد جان تعریف میکردند. من بارها در طول جنگ یا مسائل مملکتی، شاهد گفتگوهایشان بودم. آقا اصلاً به او اعتماد کامل و او را قبول داشتند.
تیزهوشی در برقراری نظم
امام(ره) نقل کردند: روزی در خانه برای جمعی مشغول سخنرانی بودم. در بین جمع شخصی با صدای بلند از دیگران خواست که صلوات بفرستند و این کار را چند بار تکرار کرد.
یکی از دوستان نزد من آمد و گفت: شماری قصد برهم زدن مجلس شما را دارند. اجازه میدهید آنها را بیرون کنیم؟ گفتم: نه، شما دخالت نکنید! این امر را به من واگذار کنید.
سپس جمع را مخاطب قرار دادم و گفتم: اگر نگذارید در این جا سخن بگویم، به صحن حضرت معصومه(س) خواهم رفت و در آنجا سخنرانی خواهم کرد…
با این حرف من، آنها مجلس را ترک کردند ومن به سخنان خود ادامه دادم. امام افزودند: من فهمیدم که آنها مامور به ایجاد اختلال در مجلس هستند و هنگامی که بفهمند من جلسه را از خانه به صحن میکشانم، ناگزیرند به روسای خود خبر دهند و کسب تکلیف کنند؛ بنابراین در این مدت کوتاه فرصت پیدا خواهم کرد تامطالبم را بازگو کنم و همین گونه هم شد.
همسر امام: آقا از دیانت و کیاست احمد جان تعریف میکرد
همسر حضرت امام(ره) در شرح خاطراتی درباره ویژگیها و خصوصیات فرزندش مرحوم حاج سید احمد خمینی؛ میگوید:
اولادهای من به تبعیت از آقا رفتارشان با من خیلی خوب بود و هست. البته آن بچه (آقا مصطفی) بسیار مهربان و احترامشان به من فوقالعاده بود.
بعد از فوت ایشان این خصوصیت در احمد جان نمایان شد. البته تا هنگامی که امام زنده بودند، بسیار مهربان و محترمانه بود، گاهی اوقات به من میگفت: اگر کاری داری به آقا نگو و به من بگو تا برایتان انجام دهم که من فکر میکنم این ناشی از توجه و دقت زیاد ایشان به آقا بود.
شاید خواستهای یا تقاضایی که میشود باعث ناراحتی آقا شود. چون میدانید بالاخره مردمی که با ما رفت و آمد میکنند بعضیها دچار مشکل میشوند و یا نیازی دارند و یا گرفتاری دارند که توصیه احمد جان این بود این امور را به من بگویید تا رفع کنم.
ولی بعد از امام انگار تمام علاقهای که به آقا و من داشت یکجا در من جمع شد، بسیار مهربانتر و متواضعتر و با توجهتر شده بود و ابراز علاقه شدیدی به من میکرد و هر روز به من سر میزد.
پایش که درد میکرد و نمیتوانست که از پلهها بالا بیاید، روی پلهها مینشست احوال پرسی میکرد و با تأکید میگفت: مادر کاری ندارید، هر چه شما بگویید تا آنجا که از دستم برآید انجام میدهم.
آقا احمد جان را قبول داشتند
تا قبل از انقلاب که ما در نجف بودیم امام از علاقه خود به احمد آقا چیز مشخصی را نشان نمیداد، زیرا ایشان در ایران بودند.
اما در سفر آخری که همراه با خانم و حسن آقا که کوچک بود به عراق آمده بودند و میخواستند بعد از دو ماه برگردند امام هم علاقه داشتند که احمد جان در عراق بماند، ولی من بیشتر اصرار میکردم.
آقا به ایشان گفتند بخاطر مادرت تا چند ماه دیگر بمان که بیست روز بعد شهادت آقا مصطفی اتفاق افتاد، و این هم خواست خدا بود که در آن برنامه آقا تنها نباشد و احمد آقا به خاطر امورات مختلفه در نجف باشد.
ولی بعد از انقلاب علاقه امام به احمد جان بسیار محرز و مشخص بود به او اعتماد کامل داشتند و بارها از خوبیها و دیانت و کیاست احمد جان تعریف میکردند.
اصلاً امام به گونهای که تا به کسی اعتماد از هر نظر نداشتند مسۆولیتی به او نمیدادند، و یا در مسائل مختلف مشورت نمیکردند.
در مسائل مملکتی و مشورتها و برخی امور به احمد آقا نمایندگی داده بودند و به نظرات او احترام میگذاشتند، و با دقت به حرفهایش گوش میدادند. من بارها در طول جنگ یا مسائل مملکتی، شاهد گفتگوهایشان بودم. آقا اصلاً به او اعتماد کامل و او را قبول داشتند.
امام فرمود: احمد بیا این منو کشت
سعید صادقی، عکاس جنگ از خاطره بسیار شیرین برخورد خود با حضرت امام خمینی(ره) چنین می گوید:
من امام را خیلی دوست داشتم. چند بار ایشان را در مدرسه رفاه و جماران دیدم. یک بار رفتم داخل اتاقش و دیدم با عرق چین نشسته اند. کنترل خودم را از دست دادم و دوربین را انداختم و پریدم برای بوسیدن ایشان.
همین طور فقط ایشان را ماچ کردم که بالاخره با خنده گفتند احمد بیا که این منو کشت. در آن فرصت من با یک دوربین تند تند عکس می گرفتم. به ایشان می گفتم بشینید، کج نگاه کنید، این طرف بایستید. ایشان هم با صبوری کامل می خندید.
می گفتند من خسته شدم، من هم که همینطور که عرق می ریختم گفتم حاج آقا بشینید سرجاتون تو رو خدا، بذارید عکسم رو بگیرم. یکی آمد گفت بسه دیگه. گفتم برو بابا! بذار کارم رو بکنم.
امام فرمودند: بگذار کارش را بکند.
حال عجیبی داشتم. در یک لحظه هم شاتر می زدم، هم نگاتیو عوض می کردم، هم عرقم را خشک می کردم، هم ایشان را می بوسیدم. قابل وصف نیست.
بعد از چند دقیقه فرمودند تمام نشد؟ گفتم چرا. رفتم دستشان را گرفتم. گفتند: چه شد باز؟ گفتم اجازه بدید صورتتان را ببوسم. بوسیدم.
ناهار هم آبگوشتی دادند من خوردم. وقتی آمدم بیرون هوا گرگ و میش بودم. خیلی خوشحال بودم.
________________________________________
منبع:
خبرگزاری فارس
فرم در حال بارگذاری ...