سامانه وبلاگ مدارس
به مدرسه علمیه الزهراء(س) گلدشت خوش آمدید.

موضوع: "داستانک"

  دوشنبه 3 آذر 1393 23:11, توسط حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت   , 111 کلمات  
موضوعات: داستانک

پسرک آخر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را که زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله ای را که روی تخته سیاه نوشته شده بود، یادداشت کرد. او به این گمان که استاد آن را به عنوان تکلیف هفتگی داده است به منزل برد. تمام هفته را شب و روز برای حل کردن آن فکر کرد. با آنکه حل کردنش خیلی سخت بود، اما چون باید آن را به کلاس می برد، دست از تلاش برنداشت. سرانجام یکی از آنها حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد؛ چون این دو تا سؤال را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی روی تخته نوشته بود!

  دوشنبه 3 آذر 1393 23:08, توسط حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت   , 201 کلمات  
موضوعات: داستانک

پسر کوچکی وارد داروخانه شد،کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هّل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید:"خانم،می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.” پسرک گفت:” خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد، انجام خواهم داد.” زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد:” خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجدداً زن پاسخش منفی بود.” پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:"پسر… از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری، دوست دارم کاری بهت بدم.” پسر جوان جواب داد،"نه ممنون،من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه‼”

  سه شنبه 27 آبان 1393 06:12, توسط حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت   , 191 کلمات  
موضوعات: داستانک

دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری رو کنده بود! پدر نتونست خودش را کنترل کند و حسابی سرش داد زد و … فردا، روز پدر بود، دخترک قوطی کوچولوئی رو که با کاغذ دیواری کادوپیچ کرده بود آورد و گفت: بابایی روزت مبارک، خیلی دوستت دارم.خدای من حالا چکار کنم؟ همان طور که کاغذ دیواری رو از دور قوطی باز می کرد، ذهنش مشغول اتفاق دیروز بود.در قوطی را باز کرد.خالی بود! باز عصبانی شد و گفت: این که خالیه و جواب شنید که: پُره پدر! پُر از بوس! بابا جون چند ماهه هر وقت که می خوام بخوابم این قوطی را محکم بغل میکنم و کلی بوس واسه تو میزارم توش.بوس هام رو ندیدی؟! پدر که خیلی شرمنده شده بود، فکر می کرد چه جوری باید رفتارهای غلطم رو جبران کنم؟ سه روز بعد،دختر کوچولو در سانحه ای جونش رو از دست داد و پدر موند و اون قوطی، شب ها قوطی رو محکم بغل می کرد و یکی یکی بوسه های خیالی رو از توش در می آورد و روی گونه هاش می گذاشت و پهنای صورتش رو اشک می پوشوند. بهتره که قدر عزیزهایی که داریم رو بدونیم.


  یکشنبه 25 آبان 1393 06:11, توسط حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت   , 274 کلمات  
موضوعات: داستانک

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید،سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسة بعضی ها 2،بعضی ها 3 و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده، به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالا خره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی هارا فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


  پنجشنبه 22 آبان 1393 19:53, توسط حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت   , 122 کلمات  
موضوعات: داستانک

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی توی یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از چاه بیرون بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زود تر بمیرد و زیاد زجر نکشد. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاکها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

  پنجشنبه 22 آبان 1393 06:10, توسط حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت   , 229 کلمات  
موضوعات: داستانک

در روزگاران قدیم زنی که به تنهایی و پیاده سفر می کرد در عبور از کوهستان سنگ گران قیمتی پیدا کرد. روز بعد او به مسافری گرسنه برخورد کرد،آن زن کیف خود را باز کرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ گران قیمت را دید و از زن خواست تا آن را به او بدهد. و زن عاقل بدون درنگ سنگ با ارزش را به او داد. مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت.او می دانست آن سنگ آن قدر ارزش دارد که تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی دردسری را داشته باشد.چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب با خود می گفت چرا او چنین سنگ با ارزشی را به این سادگی به من داد. بنابر این مرد بازگشت و با سختی فراوان آن زن را پیدا کرد سنگ گران قیمت را به او باز گرداند و به او گفت: من خیلی فکر کردم و می دانم که این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز می گردانم به این امید که چیزی به من بدهی که از این سنگ با ارزش تر باشد. زن عاقل گفت: از من چه می خواهی؟ مرد گفت: همان چیزی که باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی کنی! زن پاسخ داد: قناعت.

محتواها

کاربران آنلاین

  • یا کاشف الکروب

پخش زنده اماکن متبرکه

پخش زنده حرم

آمار

  • امروز: 298
  • دیروز: 2822
  • 7 روز قبل: 9100
  • 1 ماه قبل: 59150
  • کل بازدیدها: 1068438
Online User